چون شب يكم برآمد

يوسف شيرواني دوست
yousef_co558@yahoo.com



از پله هاي حياط كه پايين مي آمدم بوي شكوفه هاي نارنج توي حياط پيچيده بود.درخت نارنج هميشه سبز كه اغلب از فضله هاي زياد گنجشكها سرسفيد است تكان آرامي ميخورد.باران شب پيش دوباره جاني داده بود به درخت نارنج و دو درخت كوچك پرتقال آنسوي حياط.در بزرگ و سبز رنگ خانه را آرام باز كردم و پايم را گذاشتم توي كوچه خاكي.چيزي تا نيمه شب نمانده بود.در را به هم زدم و كوچه لخت و ساكت را از نظر گذراندم.كوچه،خلوت خلوت و چراغ خانه ها خاموش بود.توي كوچه راه افتادم.چراغهاي كوچه سوخته بودند يا اينكه اصلا لامپي نداشتند.با احتياط از وسط كوچه راه افتادم به سمت بلوار.چيزي بايد در حدود صد متر راه ميرفتم تا نور چراغهاي سالم بلوار راهم را روشن كردند.شمشاديهاي بلوار را سر و شكل تازه اي بهشان داده بودند.به زحمت از بين آنها رد شدم و خودم را رساندم آن طرف.جاده خلوت تر از همه شبهاي ديگر بود و حالا ديگر يك اتوبوس يا كاميون خواب زده هم از آنجا رد نميشد.ديشب كه باران باريد نتوانستم بيرون بروم.بيشتر شب را با حسرت از پشت پنجره اطاق زل زده بودم به حياط و قطره هاي مداوم باران كه جلوي در خانه جمع شده بودند و آرام آرام از زير آن بيرون ميرفتند.

امروز عصر زياد خوابيدم.چشمهايم را كه باز كردم ديدم نيمه شب است.يك خواب سنگين و طولاني.حتما ديگر آن دختران ابرو به هم پيوسته از دستم رفته اند.دانه درشتهايش را تا حالا سوا كرده اند و مانده پير پاتالهايش كه لخت هم نشوند سگ زهره ترك ميشود.آن زنك ديشبيه اسمش زبيده بود.وقتي اسمش را گفت يك طوري شدم.ريشم را گرفته بود توي دست و انگار كه ميگفت يا سيدي!خضابش كن!نفهميدم.حواسم به ميان باريكش بود و زلفكان برشكسته اش.صبح هم كه يك ليوان شير را دادم دستش نميدانم چرا خودم را گذاشتم جاي او كه شير از روي لبها كه جايشان همه جاي من مانده و هنوز هم پاك نشده اند راه افتاد توي دهان و مايع سفيدش ليز خورد پايين.خيلي بود كه بالا نياوردم.گفتم برود و بهانه آوردم كه حالم خوب نيست.فكر كرد ديشب زيادي خوش گذشته.لباسهايش را پوشيد و همانجور كه داشت از پله هاي حياط پايين ميرفت چترش را باز كرد.
اما ولش كن!ببينم امشب كي را ميتوانم به تور بزنم.هواي خوبي است.شمشادها بلوار را زيبا كرده اند.نبايد آنقدرها دير شده باشد.جاده زيادي خلوت است.ديشب هم كه باران ميزد اينجوري نبود.ميشد چند نفر را پيدا كرد و دست آخر يكي را بنشاني كنار دستت.اما حالا انگار همان نخاله هايش هم نيستند كه ترك دوچرخه هم ميتواني بنشانيشان!ولي انگار يكي دارد آنجا توي خاكهاي كنار جاده قدم ميزند.خوب باريك مياني به نظر مي آيد.شايد عود هم بداند.سرعتم را كمتر كنم.بهتر است برايش بوق بزنم.

ماشين كه راه مي افتد حتي نميدانم مقصدش كجاست و اصلا چرا سوار شدم.توي اين سكوت آزار دهنده شايد هر كس ديگري هم جاي من بود همين اين كار را ميكرد.پيرمرد جالبي به نظر مي آيد.با آن موهاي نامرتب وريش سفيد كوتاه.صداي بوق را شنيدم و لي وقتي كنارم رسيد خودش هم نميدانست برود يا بماند.
‹فكر كردم زني!›
خنده ام ميگيرد.با آن موهاي سياه فرق باز كرده و سبيل نازك چطور مرا اشتباه گرفته.ميگويم:‹حالا پشيماني؟›
‹نه!بالاخره امشب را بايد با يكي ميبودم.كي بهتر از تو كه غنج و دلال و حركات غريبه هم نداري.›
باز هم لبخندي ميزنم.پيرمرد غريبي است.حرفهايش هم جور خاصي است.
انگشتان كشيده اي دارد.جوان خوش ذوقي است انگار.شايد عود بداند.
‹دستان ظريفي داري.›
‹آخه نوازنده ام.›
‹هوم…نوازنده.چه سازي ميزني؟›
‹سنتور.›
‹عود؟!›
‹نه!سنتور!›
‹آهان…اينجوري ديگه؟!›
به دستهايش كه به طرز مضحكي روي سيمهاي خيالي فرود مي آيند نگاه ميكنم:‹تقريبا!›
مثل اينكه از حركت دستهايم خنده اش گرفته.صحبت را عوض كنم بهتر است!
‹اسمت چيه؟›
‹حبيب!تو چي؟›
‹هارون!يعني دوست دارم منو به اين اسم صدا بزني.›
‹هارو…ن!برادر موسي!›
‹نه اتفاقا!هارون،شوهر زبيده! پدر امين و مامون!›
ميخندم.هردومان ميخنديم.
‹ميدوني؟!انگار كه سالهاست توي جلد اون زندگي كردم.›
‹توي جلد كي؟›
‹هارون!هارون الرشيد!هنوز هم ممكنه سرم رو از پنجره بيرون بيارم و با خودم فكر كنم كه زبيده برهنه توي درياچه ايستاده و با ابريق سيمين داره آب به تن خودش ميريزه.›
‹پس معتقد به نظريه تناسخي.›
‹نظريه چي چي؟›
‹هيچي.من خودم هم گاهي فكر ميكنم كه خيلي قبل تر از اينها زندگي ميكردم و ساز ميزدم.›
‹چه سازي؟عود؟›
‹حالا هر چي!›

هارون بلوار را دور زد و مرا از مسيري كه آمده بودم برگرداند.بعد هم پيچيد توي همان كوچه اي كه خانه من هم همانجاست.از اينكه تا به حال خانه او را نديده بودم تعجب كردم.هارون دنده ديگري جا انداخت و گفت:‹ديگه چيزي نمانده برسيم.›وسط كوچه نگهداشت و ماشين را روبروي خانه اش پارك كرد.خانه اي قديمي با دري سبز رنگ.وقتي او كليد را توي قفل در ميچرخاند دست من توي جيب داشت با كليد بازي ميكرد.تعارف كرد كه من اول داخل بروم.سمت چپ حياط يك درخت نارنج بود و سمت راست دو درخت كوچك پرتقال.حياط چند پله ميخورد به بالا و راه را ميكشاند تا هال.هارون دعوتم كرد توي يكي از اطاقها بنشينم.
‹اطاق خوابم اينجاست.بشين تا من الان بيايم.›
روي ديوار جاي خالي چند قاب عكس پيداست.اطاق را خيره خيره نگاه ميكنم و جاي عكسهاي خودم را به ياد مي آورم.
‹چاي من هميشه به راه است!›
با چاي و بيسكويت داخل مي آيد.صبحانه امروزم همين بود.بيسكويت را توي چاي ميزند و به دهان ميبرد.
‹اطاق خوابم اينجاست.البته گاهي صداي ساز آزارم ميدهد.درست هم شبها ميزند آدم ابله.همسايه ام بايد باشد به گمانم.›
‹چه سازي ميزند؟›
اين را تند ميگويم.جوري كه براي خودم هم خيلي مفهوم نيست.
‹چه سازي را نميدانم.من سازها را خوب نميشناسم.فقط ميدانم عود نبود!›
با انگشت به استكان اشاره ميكند:‹چايت را بخور سرد نشه.›

توي اطاق قدم ميزنم.بيسكويت را توي استكان مي اندازم و چاي را آرام آرام مينوشم.او همانجا روي فرش قرمز ماشيني نشسته و كمرش را تكيه داده به پشتي قرمز كه منقوش به طرحهاي هندسي است.يك مرد كاملا شرقي!من كششي ندارم.شايد اگر ابونواس شاعر اينجا بود جور ديگري ميشد.ميخواهم با او حرف بزنم اما چرا از آن مرد ساز زن پرسيد كه مثل اينكه فقط شبها بيدار است و ساز لكنتي اش را كوك ميكند وآواز ميخواند:شبي مجنون به ليلي گفت كه اي محبوب بي همتا يا ان يكي كه ميخواند خراب تر ز دل من غم تو جاي نيافت...؟
‹من از سازها دف را هم خيلي دوست دارم.›ميخواهم به حرف بكشمش.
ميگويد دف را هم دوست دارد.خوب شد كه غير از عود ساز ديگري هم ميشناسد!
‹حبيبي!حبيبي!مرموشك!معيونك!›
رقص عربي را هم كه خوب بلد است.
‹ميداني؟!صاحبخانه هاي قبلي سه پيرمرد بودند كه مدام گريه ميكردند.›
هنوز هم لي ليي ميكند.
‹چرا گريه ميكردند؟›متعجب شده ام.
‹پيران هميشه گريان!ديوانه بودند بدبختها!›
وقتي هنوز نشانه تعجب را توي صورتم ميبيند،ميگويد:‹مگر برايت مهم است؟›
سكوت ميكنم و او هم ديگر نميرقصد و راست مي ايستد وسط اطاق.
‹نميدانم.عاشق دختري بودند كه خوب شلاقيشان كرده بود.ميگفتند والي خراسانند.ديوانه بودند بدبختها!›
دارد ادا درمي آورد و دستهايش را ميلرزاند:‹پسرم…هارون!هيچوقت توي زير(آب دهانش را قورت ميدهد)زمين اين…خانه نرو!›
‹هيچوقت نرفتي؟›
‹كجا؟›
‹زيرزمين را ميگويم.›
سكوت ميكند و من هم ديگر چيزي نميپرسم.

نور فانوس فقط يكي دو پله جلوي پايم را روشن كرده.هر پله اي كه ميروم يك راه تمام نشدني را به ذهنم مي آورد.هارون هنوز توي زيرزمين ايستاده يا رفته بالا؟آنجا هم كه چراغي نداشت.فانوس را روي در زيرزمين آويزان كرده بودند.عصباني بود.نميدانم جاي دريچه گوشه زيرزمين رابا ان حلقه آهني رويش ميدانست يا نه؟سنگريزه هم كه دارد.پايم ليز نخورد.حالا اين راه به كجا ميرود؟نفت فانوسم تمام بشود نه راه پس دارم نه راه پيش.وقتي مي ايستم هيچ صدايي نيست.سايه ام را هم گم كرده ام.حالا شايد خودم هم خيلي خودم نباشم.سبكترم و ديگر سنگيني بدنم را اينور و آنور نميكشانم.پله دارد تمام ميشود و نفت فانوس هم دارد ته ميكشد.پله ها تمام ميشوند و فانوس هم خاموش ميشود.ماموريتي بود كه تمام شد!الان كجا هستم؟كجا ايستاده ام؟زمين زير پايم به ضخامت يك ورقه كاغذ است.تصوير مينياتوري سياه و سفيدي است و همه من به يك اسم تبديل ميشود كه توي انبوه كلمات چاپي كاغذهاي كاهي دارد گم ميشود.حالا من روي يك زمين يك لايه ام كه عمق ندارد.از دور صداي سگان و گرگان مي آيد.خودم را در بياباني مي يابم كه نور كمرنگ مهتاب روي ريگهاي آن پاشيده.يك مقبره با درهاي باز و يك درخت داخل آن.هنوز هم قدري گيجم اما اين پريشاني آنقدر نمي پايد.وقتي از دور سه نور لرزان را ميبينم بي آنكه بخواهم داخل مقبره ميروم.درهاي آن را به هم ميزنم و از درخت بالا ميروم.نورهاي رقصان به مقبره نزديك ميشوند و سه غلام زنگي كه سه كلمه هستند داخل مي آيند.صندوقچه اي كه بر دوش دارند را بر زمين ميگذارند.چاله اي ميكنند،به حديث مي نشينند و قبل از آنكه فجر بدمد صندوق را خاك كرده ميروند.

سفيده كه ميدمد از درخت به زير مي آيم.درخت پر شاخ و برگي است كه دو لبه سايه خورده دارد و شاخه ها و برگها را تا كادر روي سرش ميكشاند كه انبوه كلمات روي آن آوار شده اند.من جوانكي هستم با سبيل و ريش بر چانه.لباسهاي پر چين و پر نقشي دارم و شالي به دور كمر كه خطوط چرخانيد به پايين.توي اين طرح زانوهايم را بر زمين زده ام و دستهايم را دور پاي معشوقه ام حلقه كرده ام.

تا فجر بدميد و جهان روشن گرديد از درخت به زير آمد و خاك از صندوق دور همي كرد تا صندوق پديدار شد.پس صندوق به در آورد و سنگي بگرفته قفل آن بشكست و صندوق باز كرد.دختري ماهروي به صندوق اندر بيهوش افتاده ديد كه جامه فاخر و زيورهاي زرين و قلادهاي مرصع داشت.

دختر را كه از صندوقچه به در مي آورم سرفه اي كرده پاره اي بنگ بالا مي آورد.
‹واي بر من مرا از ميان قصرها و غرفه ها و باغها بدين جا كه آورد؟›
به مرد كه نگاه ميكنم او را جوانكي نيكو خصائل مي يابم كه آثار بزرگي از جبين او آشكار است.او دست مرا گرفته از مقبره به در ميرويم.استري كرايه كرده برمي نشينيم تا خانه او كه در محلتي از محلات بزرگان بغداد است.خانه اطاقهايي مستطيلي دارد كه عمق ندارند و از بالاي آن پرده هايي فروآويخته اند.در خانه مرا جامه اي فاخر و بلند است كه شالي به دور كمر دارم و آن جوان پيش پاي من زانو بر زمين زده و دستهاي او جامه تا ران برآورده كه شلواري سفيد با شكلهاي هندسي بر آن هستند.چهره مينياتوري من به لبخندي از هم گشوده شده و خطي از موهاي من به روي گونه برآمده اند.دست در هوا چرخان است و نگاههاي ما به سمت يكديگر.
‹اي خاتون اسير عشقت را رحمت كن› و طلب بوسه ميكند.به او ميگويم چون مست شدم آنوقت مرا ببوس تا ندانم.پس طعام خورده دست مي شوييم.آنگاه به مي كشيدن مينشينيم و من عودي ميطلبم كه او همياني برآورده ميگشايد و من عود از هميان برمي آورم و تارهاي آن استوار ميكنم:‹مرا خيال تو هر شب دهد اميد وصال*خوشا پيام وصال تو در زبان خيال*ميان بيم و اميد اندرم كه هست مرا*به روز بيم فراق و به شب اميد وصال.1
وقتي او شعرها را ميخواند و نغمه عود توي گوش من ميپيچد همه وجودم سراسر آتش ميشود.غمي كهنه بر سينه ام فرود مي آيد.لباسم را بر تن ميدرم و فرياد كشيده بيخود مي افتم.
وقتي به خود مي آيم لباس من تعويض شده.بار ديگر او پياله شرابي به من ميپيمايد.تارهاي عود محكم كرده باز مينوازد:اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي*دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي
جوان باز تاب نياورده، صيحه ميكشد و جامه بر تن خويش ميدرد.چون لباس از تن او ريش ميشود به پايين باز جاي تازيانه بر تن او نمودار ميشود.من برخاسته جامه اش تبديل ميكنم و تن او را ميپوشانم.
شمايل ما حالا به شكل ديگري است.من ساعد به روي پيشاني برده ام.رشته هاي بلند و پر اغراق موهاي من از روي بازوها و سينه راستم به روي زمين ريخته اند و بر روي گيسوانم نشسته ام كه از پشت فرش شده اند بر روي زمين.جامه من سفيد است اما روي كمر و پستان حاشيه هايي از گل دارد.مژگان بلندي دارم و روي تخت يله شده ام در آغوش معشوقم.
من نيز خطوط چرخان و ناتماميم كه دست به دور دو خط كمر و موهاي بلندي برآورده ام كه از پشت فرش شده اند بر روي زمين.زير چشمها و دور لبهايم چروكهاي نازك و ضخيمي است.كلاه ناتمامي بر سر دارم و پايين تنه ام نيز خطوط نازك و كلفتي اند نيمه كاره.ريش و سبيل من اين بار بلندتر است و تن معشوقه را در آغوش گرفته ام.
در خانه چهار ستون است كه بالاي آن پرده ها فروآويخته اند و بعد كادري است كه طرح را تمام ميكند.زير آن نيزدو حرف ‹الف› و ‹ب› به هم درآويخته اند.‹ب›،‹الف› را به سينه خود ميكشد و بر لبهاي يكديگر بوسه ميگذارند و لبهاي يكديگر را مي مكند و مزه ميكنند.دو حرف ‹الف› و ‹ب› دست در كمر همديگر برده بر زمين مي آيند.‹الف› جوهر از پاي ‹ب› تا به خلخال فرو ميگيرد.‹ب› را نگاه به صورت ‹الف› است و از او شعري در مدح خويش طلب ميكند اما ‹الف› را نگاه به ميانه ‹ب› است و هيچ نميشنود.آنگاه ‹الف› ساقهاي ‹ب› بر دوش ميگيرد و هر دو به كلمه اي تبديل ميشوند كه خوانده ميشود:مخالطت.
‹اي پسر عم پيغمبر تو از براي مني و من از براي تو› بر بند شلوار دختر نوشته شده ايم كه تا به روي خلخال فرو افتاده و از دو طرف زاويه اي است گشاده.نوشته هاي آب زر كه در كمر شلوارند از صبح تا شب بارها و بارها در موقعيتهاي مختلف قرار داده ميشوند تا آنكه شامگاه هر دو كمر راست كرده،شمعها روشن ميكنند و فضاي خانه از عطر عود پر كرده طعام آورده به خوردن مينشينند.

ورقه حالا در انتهاست و در صفحه ديگر از همان ابتدا من با دفي در دست مطربي ميكنم.پايين سينه هايم دو نيمدايره كلفت و پر رنگ است كه نقش گل بر روي آن كشيده اند.ميان باريكم شال پيچ شده و دامان كوتاه رقصاني دارم.شلوار پر نقشم از مچ چاك كوچكي خورده به بالا.بد كپي شده ام و كنار رانهايم سياه شده.موها هم كه تا روي سرينم موج برداشته اند سياهيهاي پر رنگي هستند.كلمه ها دور و برم نشسته اند و در صدر همه كلمه زبيده با جلالي بيش از همه به من چشم دوخته و در فكر است.
‹زيبا دختري است كه تمبك نيز نكو ميداند.›
‹دف!سيده زبيده!›
به عجوزه چشم غره ميروم:‹من بهتر ميدانم يا تو پليدك خرفت؟!›
‹البته شما بانوي من!›
‹هارون چنين كنيزكي داشته باشد مرا به يك چشم به هم زدن فراموش ميكند.›
‹و شايد هم كمتر.›
‹!how awful›
‹آن كنيز فرنگي را خفه كنيد!›
صدا حالا ميشود:‹oh my God! ›
‹چه خدعتي بايد عجوز؟›
‹كلك كه بسيار است.›
‹مزاح نكن!يعني همين الان هم؟!اي مادر به خطا!› و با دست به پشت او ميزنم.
هر دو قهقهه ميزنيم.

آسمان به طرز غم انگيزي گرفته است.باران يك ريز ميبارد و از سر و شانه هارون به پايين سرازير ميشود.حضار،لباسهاي سياهرنگي بر تن كرده اند و كسي با نواي كشدار و سوزناكي ني مينوازد.
‹من كه با بدنش كاري ندارم.›
اين جمله تلخ مدام در ذهن هارون جرقه ميخورد.او نيز چند دقيقه اي به زير تابوت ميرود كه معشوقه معصومش در آن رام و آرام گرفته است.وقتي كه تابوت را ميخواهند در خاك بنهند زبيده با ملالي عظيم كه جگر هر انسان آزاده اي را ريش ريش ميكند خويشتن را به خاك ملال انداخته گيسوها پريشان ميكند.هارون روي برگردانده قطره اشك درشتي چون الماس از چشم او سقوط ميكند.
‹برهنه كردن زن مسلمان شايسته نيست سرورم.›
‹من كه نميخواهم لباسهايش را بيرون بياورم.فقط ميخواهم بدن برهنه اش را ببينم كه زنده است يا نه.›
اما عاقبت هارون از خدا بترسيد و چنين نكرد.آه از آن خنده هاي نمكين آه.اگر ز كوي تو بويي به من رساند باد…و هر چه فكر ميكنم نميتوانم مصراع ديگر آن را بسازم.با دست توي سرم ميزنم.اگر ز كوي تو بويي…
‹ابونواس شاعر را حاضر بياوريد!›

ابونواس كه داخل مي آيد غلام بچه سفيد پوستي نيز در معيت اوست.هر دو كلماتي خشك و بي طرح هستند كه تصويري از آنها در كتاب نيامده.بي آنكه توضيح بدهم فقط ميگويم:‹اگر ز كوي تو بويي به من رساند باد؟!›
‹به مژده جهان را به باد خواهم داد*اگر چه گرد برانگيختي از هستي من*غباري از من خاكي به دامنت مرساد*تو تا به روي من اي نور ديده در بستي*دگر جهان در شادي به روي من نگشاد…
طاق قصر ميچرخد.غلام بچه ميچرخد.ابونواس پشت اوست و ميچرخد.همه قصر ميچرخد و من فرياد كشيده جامه بر تن ميدرم و بيخود مي افتم.

صداهاي ضعيفي توي گوش من ميپيچد.‹هارون› و ‹قوت القلب› را با لهجه اي متفاوت ميشنوم.چشمهايم را به هم فشار ميدهم.حالا صداها واضح ترند.يكي از بالاي سرم و ديگري از پيش پايم.
‹2Do you know lady zobeideh has lied to Haroun?›
با خودم ميگويم:‹really?! ›
صداي كنيزكي از پيش پايم ميگويد:‹Don’t say that! Haroun may be awake and know english language.3›
كنيزكي كه بالاي سرم است و از وزش باد بر سرم معلوم ميكند كه بادبزن دستش است جواب ميدهد:
‹4this stupid guy!you re kidding!›
و باز هم ادامه ميدهد:How could he believe that incredible lie?Zobeideh made a wooden body and introduced her as Ghovatolghalb to Haroun.but she is alive and now is living with a man in the share Alharoun.5
we all know that but lady Zobeideh will kill us if Haroun undrestands something about it.6
با شنيدن اين حرف از تخت پايين ميپرم:‹but I undrestood!7
و با خوشحالي بچگانه اي ادامه ميدهم:I heared every thing you said!8
دو كنيز فرنگي يك صدا ميگويند:oh my God!

كلمه ها اگرچه به ظاهر ساكنند اما وقتي به مفهومشان ميرسي غلغله اي برپاست.هارون كلمه به كلمه و خط به خط از داستان گذر ميكند.همانگونه كه حدس ميزد زبيده در بستر بيماري و قدري ناخوش است.بنت عم است و هارون گناهش را ميبخشد.اما كنيز هنوز زنده است اگرچه ديرزماني را با مردي غريبه سپري كرده.جعفر برمكي وزير بايد به حضور خوانده شود.

طعام كه ميخوريم من لقمه اي به دهان او ميگذارم و او نيز لقمه اي به دهان من.خانه از نور شمعهاي بسيار مانند روز است و از بسياري عودهاي سوزان چون گلستان.هر لقمه پيام بوسه اي است كه رد و بدل ميشود.
‹ما بچه دار خواهيم شد.›
‹بله بسيار بچه خواهيم داشت.›
‹و آنها را به مكتبخانه ميفرستيم.›
‹درست است.›
اما ناگهان صداي سم اسبان توي گوش ما ميپيچد و كسي فرياد برمي آورد:‹تيزي ها را بكشيد!›
در خانه بالگد از هم باز ميشود. گونه قوت القلب زرد شد و دلش طپيدن گرفت.با اين وجود خودش را نميبازد و زبان به مدح من ميگشايد:‹اي وزير با تدبير!تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي*دري باشد كه از جنت...›
بي توجه به او فرياد ميكشم:
‹زنجيرشان كنيد!تيزي هايتان را هم غلاف كنيد ودر شهر ندا دردهيد كه هر كس مال به غارت خواهد بدين جا آيد.›
با دست اشاره ميكنم كه آن دو را پشت سر اسبها بكشند.
‹بجنبيد!شارع الهارون كه فقط دو كلمه است هنوز چند خط تا قصر مانده.›

سه خط و نيم و يك كلمه كه سپري ميشود قوت القلب با فاسقش در برابرم ايستاده اند.موها پريشان و پر خاك،لباسها پاره و پاها نيز زخمي و خوني هستند.عصبانيتم را فرو ميخورم و با صدايي خفه ميگويم:
‹گيسوهايت را به دم اسبها مي بندم و در بيابان رهايت خواهم ساخت تا تن ناپاكت تكه تكه شود.›
به دور هر دو چرخ آرامي ميزنم.لباسهاي جوان كه از پشت پاره شده رد چند تازيانه را بر كمر نشان ميدهد.
‹با حرامي نيز به روي هم ريخته بودي مادر به زنا!›
‹من پاك پاكم سرورم.پاك مثل يك اشعه نور،مثل يك نوزاد تازه مولود.›
بي توجه به قوت القلب ميگويم:‹من حرامي نيستم سرورم.›
‹پس خودآزاري ملعون هستي.›
‹لا وا… اما مرا طرفه حكايتي است كه اگر رخصت دهيد باز گويم.›

من كلمه اي گمشده از كتابي ديگر هستم.كتابي تاريخي بايد.من در اينجا مينوازم.در آنجا نيز مينواختم.خبرچين بودم.سخنان زمان مستي و راستي جعفر برمكي وزير را به استماع ميرساندم.از پله هايي به زير آمدم و خودم را در اينجا يافتم.زبان من نه به اين حال است اما تصوير مغشوشي بيش از آن در ذهنم نمانده.در كتاب من از قوت القلب نامي آورده نشده مگر در اين اندازه كه او كلمه اي هر جايي است كه هارون به تزويج من درمي آوردش اما در بخشهاي ديگر از همين كتاب به نكاح دو كلمه ديگر نيز درآورده شده.نويسنده جواني شرح احوال حبيب نامي در كتابي خواند و چون خلقيات آن دو قدري شيبه درآمد آن نوازنده كه به پله هاي آغازين نزديك است را به كلمه اي تبديل كرد و واداشت تا از پله ها فرود آيد كه هر پله را زمان نه چون قبل خويش است.اما جاي تازيانه بر تن من از حسادت دنياست.دنيا برمكي خواهر جعفر برمكي كه در حال از آنان در كتب تاريخي به اندوه نام آورده ميشود.

مثال داد تا جسد جعفر به چهار پاره كردند و به چهار دار كشيدند و آن قصه سخت معروف است و نياوردم كه خوانندگان را ملالت افزايد و هارون پوشيده كسان گماشته بود نا هر كس زير دار جعفر گشتي و تاذيي و توجعي نمودي و ترحمي بگرفتندي و نزديك وي آوردندي و عقوبت كردي.

من نقشي بي جان هستم كه به دست صورتگري به كاغذ برآمده ام.ابروهايم دو خط نازكند و مژگانم نوك تيز،بلند و برگشته.چيزي كه بيش از همه در صورتم به چشم ميخورد لبهاي كوچك و غنچه مانندم است كه خالي نيز به تزيين در بالاي سمت راست آن نهاده شده.موها براقند و براي نشان دادن آن هر از جايي سفيدي كاغذ را خط مو نزده اند تا بدرخشد.در اين طرح چانه اي ندارم و خطوط صورت ناتمام است.نقش من در دست صورتگر است كه هنوز نيز ميگريد به خاطر ديدن همان يك بار كه شايد سر از منظره به در كرده بودم تا به تفرج رفت و آمد مردمان را نظاره كنم يا به صلات جمعه كه شايد باد برقع از صورتم گرفته.
(بيدل گمان مبر كه نصيحت كند قبول*من گوش استماع ندارم لمن يقول*تا عقل داشتم نگرفتم طريق عشق*جايي دلم برفت كه حيران شود عقول) را هنوز زير لب زمزمه ميكنم يا به آواز ميخوانم و هر جمعه زمان صلات ظهر به راه مسجد مينشينم تا شايد پشت اين برقعها،چشمها،لبها و صورتي باشند كه باد برقع از آن گرفت و من هم به يك نظاره شمايل او را به كاغذ آوردم.
‹از آن موقع كه تو مرا ديده اي راه من و تو در همه حال يكي شده.از جانم چه ميخواهي كه سر به دنبال من گذاشته اي؟مانند مجانين ميگريي و شعر ميخواني بيدل گمان مبر…؟!›
آهي ميكشم:‹از ان وقت كه تو را ديده ام به ياد معشوقه خودم افتاده ام كه صورت تو بسيار به او ماند.›
و نقش چهره بر كاغذ را به من مينمايد كه بسي به هم شبيه هستيم و من به همان نظاره اول در برم تپيدن ميگيرد.
‹اين از براي تو كه من دل از وصل او گرفته ام و نيكي به تو نيكي به محبوبه ام باشد.›كاغذ را لاي انگشتهايم ميگذارد و من نگاه از نقش روي آن نميتوانم بگيرم.

خطوطي سياهرنگ با پيچ و تاب بسيار سه هيكل زنانه را ميسازند.هيكلها هنوز سه نيمدايره تهي هستند.شكلهاي هندسي روي حاشيه ها قرار مي گيرند و شكل چادري پر نقش را تداعي ميكنند.هيكلها ناتمامند و انگشتان نقاش از روي كمر ميگذرند و به چهره ميپردازند.سه چهره زنانه كه يكي از آنها دست به زير چانه برده و مشتاقانه نگاهش را به جلو خيره كرده.در جلوي چشمان او من در وسط صفحه و در مركز توجه نشسته ام.از همه بدنم چهره ام آشكار است و گيسوهايم كه تا شانه بيشتر ديده نميشوند.آن سه زن با انگشتري به دست و جواهري به گردن كوچكتر از من و در حاشيه نشسته اند.هر سه ابروهايي كماني و پيوسته دارند كه تا موهاي شقيقه دراز شده اند.انگشتان نقاش طرح ديگري از من در كادري در صفحه بعد ميكشد كه در آن من با لباس خانگي به رقص ميشوم.به تن من تنها پيراهني است و شلواري.بالاتنه پيچ زيبايي برداشته و موهايم اين بار بلند و خروشانند كه تا نيمه ران كشيده شده اند.پاي راست روي پنجه است و زانويش را كشانده تا بالاي پاي چپ.شال بلندي به دور كمر بسته ام و يك ور آن را روي ساعد دست چپم انداخته ام.

من به خدعت عجوزه اي راه در ميان آنها آورده ام.
‹جامه زنانه بر تنت كن و به اسلوب زنان گام بردار!›
نوك بيني عجوزه چيزي نمانده تا به دهان برسد و لباس او سراسر خاكستري است.با دستهايي به زير چانه رقص دنيا را به تماشا نشسته ام و عاقبت به وساطت عجوزه ميانه ما جمع آورده ميشود.
در صفحه بعد كلمه عجوزه بر در خوابگاه به نگهباني نشسته و ما به خوابگاه خفته ايم.هر از جايي چند تار از موهاي بلند دنيا را كشيده اند و دوباره موج داده اند به پشتش.خطوط رقصان دامن او در دست من است.قامت من از دنيا بلندتر است و دست در كمر او آورده ام.
تمتع را كه از دنيا ميگيرم كلمه عجوزه به نزد من آمده ميگويد كه سيده زبيده تو را ميطلبد تا برايش عود بنوازي.دنيا به گرمابه رفته و سوگندم داده كه از جاي خود بيرون نروم اما عجوزه نيز مرا از سيده زبيده ميترساند.پس به ناچار به دنبال او به صفحه بعد ميروم.در صفحه بعد بساط طرب برپاست.كنيزكي در گوشه پايين سمت چپ در حاليكه دو زانو روي فرش سفيد با نقطه هاي سياه نشسته در حال نواختن دف است.دختر ديگري در گوشه مقابل در حال نواختن رباب است.او نيز دو زانو بر روي زمين نشسته اما برخلاف آن يكي كلاهي بر سر ندارد و موهاي سياه انباشته روي شانه هاي او برهنه هستند.ابروهاي هر دوشان كماني پيوسته است و به دور بازوهايشان بازوبندي بسته اند.در صدر مجلس زبيده با دامن سفيد پف كرده و يقه اي گشاده روي كرسي جلوس كرده.موهاي او بسيار بلند است و از كمر نيز گذشته.تصوير مينياتوري من كه داخل مي آيد غرفه را سكوت فرا ميگيرد.روي فرش سياه و سفيد گام زده در برابر زبيده زمين را بوسه ميدهم.
مرا كنيزكي به دست جوان ميسپارد و او سيمهايم را استوار ميكند و آنگونه مينوازد كه عقل از سر همه پريدن ميگيرد.او با من به چند راه ديگر نيز مينوازد تا آنكه دوباره بازپسم ميدهد به كنيزكي كه مرا در همياني ميپيچد و خود راه بازگشت به خوابگاه دنيا را در پيش ميگيرد.
در زير كادر دنيا به خوابگاه خفته و اين هر دو كلماتي هستند بي شمايل كه من ساقهاي او را ميمالم كه ناگهان دنيا از خواب برميخيزد و چنان لگدي به من ميزند كه از تخت فرو مي افتم.پس كنيزكان را ندا ميدهم و چهره من از غايت خشم و تغير به سرخي گراييده و ميگويم تا تازيانه اي به دستم بنهند كه من از خون او ميگذرم اما ميخواهم نشانه اي بر تنش بگذارم كه براي هميشه بماند.پس مرا به دست سيده دنيا ميدهند و كنيزكان دست و پاي جوان را گرفته و او را به شكم ميخوابانند.لباسهاي او را پاره ميكنند و دنيا ضربات پياپي مرا به پشت او فرود مي آورد.خيلي زود من نقش ميشوم به روي كمر خونين او و درد را ميكشانم تا دهانش كه با همه وجود فرياد ميكشد.هارون مشتاقانه دارد گوش ميدهد و من وقتي چشم باز كردم خودم را در خرابه اي يافتم كه جاي تازيانه و رد خون نشانم داد آنچه ديده بودم به خواب نبود.

بايد او و دنيا را به هم برسانم.بايد اين را به جعفر بگويم اما اورا كشته ام و اين را او ميگويد و دنيا هم حالا يا كشته شده و يا همنشين خرابه نشينان است.
‹آن پله ها كه گفتي كجاست؟›
به جلو بايد برويم.›
جلوتر از آن و به طي چند خط ديگر پله ها آشكار ميشوند.ما از پله ها بالا ميرويم.غرق در تاريكي است و هيچ ديده نميشود.چهار دست و پا به پيش ميرويم.صداي پاهايمان كم كم به صداي پاهايم تبديل ميشود.
‹هارون!›
كسي جوابم نميدهد.چهار دست و پا به پيش ميروم.چه تعداد پله،چقدر زمان خودم هم نميدانم.فقط از بالا عاقبت كور نوري را ميبينم كه بالاخره ميرسم به دريچه و آن را بالا ميدهم.زيرزمين همانطور است كه بود.به بيرون كه نگاه ميكنم چيزي تا سپيده صبح نمانده.از پله هاي حياط بالا ميروم و داخل هال ميشوم.
‹هارون!›
دوباره صدايش ميزنم و اين بار توي اطاق خواب ميروم.اطاق اين بار آشناست.ساز من گوشه ايست اما روي ميز نامه اي است كه برش ميدارم و ميخوانم:اين كتاب از هارون الرشيد بن مهديست به سوي علي بن عيسي ماهان والي خراسان كه پرورده نعمت من است و او را به پاره اي از مملكت خود نائب كرده ام.بايد در همان ساعت كه اين كتاب زيارت كند و اين خطاب بنيوشد از نيابت معزول دانسته العبد حبيب صاحب اين كتاب را به جاي خود بنشاند و فرمان را مخالفت نكند.والسلام.
نامه را تا ميكنم و توي جيب ميگذارم.تا خراسان چقدر راه است؟در اطاق را كه ميخواهم ببندم به عكسهاي خودم روي ديوار نگاه ميكنم و جاي خالي چند قاب عكس را به ياد مي آورم.شب رو به صبح است و توي حياط كه ميروم اولين اشعه خورشيد به چشمم ميخورد.


1-شعرها از سروش اصفهاني
2-ميداني سيده زبيده به هارون دروغ گفته؟
3-اين را نگو!هارون ممكنه بيدار باشه و زبان انگليسي بدونه!
4-اين آدم ابله!شوخي ميكني!
5-اون چه جوري تونسته اين دروغ شاخدار رو باور كنه؟زبيده يك جنازه چوبي ساخت و اون را به جاي قوت القلب به هارون قالب كرد.اما اون زنده است و الان داره با مردي در شارع الهارون(خيابان هارون) زندگي ميكنه.
6-ما هممون اين رو ميدونيم اما سيده زبيده ما رو ميكشه اگه هارون چيزي در اين باره بدونه.
7-اما من فهميدم!
8-من همه چيزهايي را كه شما گفتيد شنيدم!






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34182< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي